دهی است از دهستان دیهوک بخش مرکزی شهرستان فردوس، در 180هزارگزی جنوب شرقی طبس، سر راه ماشین رو طبس. در منطقۀ کوهستانی گرمسیری واقع است و 731 تن سکنه دارد. آبش از قنات و محصولش غلات، ذرت و شغل اهالی زراعت است. راه ماشین رو دارد. یک معدن زاج سبز نیز در این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان دیهوک بخش مرکزی شهرستان فردوس، در 180هزارگزی جنوب شرقی طبس، سر راه ماشین رو طبس. در منطقۀ کوهستانی گرمسیری واقع است و 731 تن سکنه دارد. آبش از قنات و محصولش غلات، ذرت و شغل اهالی زراعت است. راه ماشین رو دارد. یک معدن زاج سبز نیز در این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
رودی است در جنوب ایران که از رودهای مهم حوضۀخلیج فارس محسوب می گردد. دارای دو شعبه مهم است: یکی از کوههای برفی واقع در شمال غربی شیراز سرچشمه گرفته موسوم به ’قراقاچ’ و دیگری از کوه بزپار جاری شده در ’پسی رودک’ به آن متصل می گردد و رودهای دیگر مانند شوررود و غیره به آن ملحق شده در شمال زیارت وارد دریا می شود. شعبه اصلی این رود یعنی قراقاچ دارای پیچ و خم زیاد و آبشارهای متعددی است که از کوههای ساحلی گذشته در موقع ذوب برفها رسوب زیاد با خود به دریا می برد. (از جغرافیای طبیعی کیهان ص 74 و 79)
رودی است در جنوب ایران که از رودهای مهم حوضۀخلیج فارس محسوب می گردد. دارای دو شعبه مهم است: یکی از کوههای برفی واقع در شمال غربی شیراز سرچشمه گرفته موسوم به ’قراقاچ’ و دیگری از کوه بزپار جاری شده در ’پسی رودک’ به آن متصل می گردد و رودهای دیگر مانند شوررود و غیره به آن ملحق شده در شمال زیارت وارد دریا می شود. شعبه اصلی این رود یعنی قراقاچ دارای پیچ و خم زیاد و آبشارهای متعددی است که از کوههای ساحلی گذشته در موقع ذوب برفها رسوب زیاد با خود به دریا می برد. (از جغرافیای طبیعی کیهان ص 74 و 79)
دهی است از دهستان ژان بخش دورود شهرستان بروجرد. واقع در 21هزارگزی جنوب درود، در کنار راه مالرو پیراوند به رازان. دهی است کوهستانی و سردسیرو دارای 609 تن جمعیت که همگی بکار کشاورزی و دامپروری اشتغال دارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان ژان بخش دورود شهرستان بروجرد. واقع در 21هزارگزی جنوب درود، در کنار راه مالرو پیراوند به رازان. دهی است کوهستانی و سردسیرو دارای 609 تن جمعیت که همگی بکار کشاورزی و دامپروری اشتغال دارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
که راه بندد. کسی یا چیزی که راه را مسدود کند. (فرهنگ نظام). سرراه گیرنده. مانععبورشونده: سگ من گرگ راه بند من است بلکه قصاب گوسفند من است. نظامی (از رشیدی). ، راهزن. (ارمغان آصفی) (شعوری ج 2 ورق 4). کنایه از راهزن. (رشیدی) (بهار عجم). دزد و راهزن. (ناظم الاطباء) (برهان). راهزن که بتازیش قاطع طریق نامند. (شرفنامۀ منیری). راهدار. رهزن. شنگ. (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ میرزا ابراهیم). شنگول. (فرهنگ میرزا ابراهیم). سالوک. (شرفنامۀ منیری) ، راهدار و نگاهبان راه. (ناظم الاطباء). راهدار. (برهان) ، باجگیر. (ناظم الاطباء)
که راه بندد. کسی یا چیزی که راه را مسدود کند. (فرهنگ نظام). سرراه گیرنده. مانععبورشونده: سگ من گرگ راه بند من است بلکه قصاب گوسفند من است. نظامی (از رشیدی). ، راهزن. (ارمغان آصفی) (شعوری ج 2 ورق 4). کنایه از راهزن. (رشیدی) (بهار عجم). دزد و راهزن. (ناظم الاطباء) (برهان). راهزن که بتازیش قاطع طریق نامند. (شرفنامۀ منیری). راهدار. رهزن. شنگ. (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ میرزا ابراهیم). شنگول. (فرهنگ میرزا ابراهیم). سالوک. (شرفنامۀ منیری) ، راهدار و نگاهبان راه. (ناظم الاطباء). راهدار. (برهان) ، باجگیر. (ناظم الاطباء)
با کسی در تدبیر امری مشورت کردن. (ناظم الاطباء). مشورت. شور کردن. سگالش کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). مشاوره. (دهار). (این مصدر مرکب گاه با ’ب’ و گاه بدون ’ب’ آید). مذاکره کردن در کاری. گفتگو کردن درباره کاری: زدند اندر آن کار هر گونه رای همی چاره از رفتن آمد بجای. فردوسی. تو یک چند میباش نزدم بپای که تا من بکاری زنم نیک رای. فردوسی. همی رای زد تا یکی چرب گوی کسی کو سخن را دهد رنگ و بوی. فردوسی. چو بنشست شاپور با سوفرای فراوان زدند از بد و نیک رای. فردوسی. و در دل کرده بود که ما را به ری ماند و خراسان و تخت و ملک نامزد محمد باشد رای زد بر خوارزم و اعیان لشکر در این باب... (تاریخ بیهقی). وزیرگفت اگر رای عالی بیند... حاضر آید با کسانی که خداوند [مسعود] بیند... تا در این باب سخن گفته آید ورای زده شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 472). خواجۀ بزرگ احمد عبدالصمد و... را بازگرفت... و در این باب از هر گونه، سخن گفتند و رای زدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 472). گفتم زندگانی خداوند [مسعود] دراز باد... یک چندی دست از طرب کوتاه باید کرد و تن بکار داد و با وزیر رای زد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 478). چون رایها زنند به تدبیر مملکت رای تو همرهان قضا و قدر شود. مسعودسعد. زدم ز دانش رایی و گر نخواهی تو نکو برآیدت این شغل و کار از آتش و آب. مسعودسعد. انجمن ساختند و رای زدند سرکشی را به پشت پای زدند. نظامی. چونکه ترا محرم یکروی نیست جز بعدم رای زدن روی نیست. نظامی. مکش سر ز رایی که بخرد زند. امیرخسرو. - رای زدن با: ستاره زند رای با چرخ و ماه سخنها پراکنده گردد به راه. فردوسی. مزن رای جز با خردمندمرد ز آیین شاهان پیشین مگرد. فردوسی. چنین کارها بر دل آسان مگیر یکی رای زن با خردمند پیر. فردوسی. به سغد اندرون بود خاقان که شاه بگرگان همی رای زد با سپاه. فردوسی. همی رای زد با بزرگان بهم همی گفت و انداخت بر بیش و کم. فردوسی. که در کار این کودک شوم تن هشیوار با من یکی رای زن. فردوسی. آن شب با قوم خویش که مانده بود رای زد [عبداﷲ] . (تاریخ بیهقی). سپهسالار اینجاست اگر با وی رای زده آید سخت صواب باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 547). امیر رضی اﷲعنه خالی کرد با خواجۀ بزرگ و... در این باب رای زدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 263). که فردا در نسخت تأمل کنم و با خواجه اندر آن باب رای زنیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 404). چو با موبدان رای خواهی زدن بهمشان مخوان جز جدا تن بتن. اسدی. چو آسود با می به مهراج گفت که با دل زدم رای اندر نهفت. اسدی. بهر دین با سفیه رای مزن رگ قیفال بهر پای مزن. سنایی. زدن با خداوند فرهنگ رای به فرهنگ باشد ترا رهنمای. نظامی. چو سود درم بیش خواهی نه کم مزن رای با مردم بیدرم. نظامی. - از کسی رای زدن، از وی رای و نظر صائب خواستن: هر آنکس نترسد ز دستان زن از اودر جهان رای دانش مزن. اسدی. - رای زده آمدن با کسی، با وی مشورت کردن. او را طرف شور و مصلحت بینی قرار دادن: گفت [بونصر مشکان] این کار بنده نیست... سپاهسالار اینجاست اگر با وی رای زده آید سخت صواب باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 537). ، مذاکره کردن و سخن گفتن با کسی: به شبگیر رستم بیامد بدر گشاده دل و تنگ بسته کمر به دستوری بازگشتن بجای همی زد هشیوار با شاه رای. فردوسی. که با دختران جهاندار جم نشیند زند رای بر بیش و کم. فردوسی. ابا پهلوانان ایران بهم همی رای زد شاه بر بیش و کم. فردوسی. ، اندیشیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : چو پرموده آمد بپرده سرای همی زد بهر گونه ازجنگ رای. فردوسی. ناپسندیده ست پیش اهل دل هرکه غیر از عشق رایی میزند. سعدی. - با خود رای زدن، پیش خود فکر کردن. با خود اندیشیدن. با خود فکر کردن: در اندیشه با خود بسی رای زد که دستور ملک این چنین کس سزد. سعدی. ، قصدو عزم کسی را در تدبیر امری تغییر دادن و برگردانیدن. (ناظم الاطباء) : چه جایست این که بس دلگیر جایست که زد رایت که بس شوریده رایست. نظامی. ، اظهار نظر کردن.بیان عقیده کردن. نظر خود را گفتن: پس ازآن پیدا آمد که رای درست آن بود که آن بیچاره زد که اگر بدم رفتی از ترکمانان کسی نرستی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 588). پس رای زد که مجوسان را که روی رها کردن ایشان نبود از فرزندان ملوک و سپاهیان همه را برگ و سلاح دهد تا آنجا روند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 95). رای آن زد که از کفایت و رای خصم را چون بسر درآرد پای. نظامی. کوشید جوان و رای زد پیر نگشاد کس این گره بتدبیر. نظامی. هر یکی تدبیر و رایی می زدی هر کسی در خون هر یک می شدی. مولوی. وزرای انوشیروان در مهمی از مصالح ملک اندیشه همی کردند و هر یک بر وفق دانش خود رای همی زدند. (گلستان). هر دم هوسی پزد و هر لحظه رایی زند. (گلستان)، به مجاز، اراده کردن.تصمیم گرفتن. بر آن شدن. میل کردن. تمایل نمودن: بداد و بیامد بسوی ختن همی رای زد پیش شاه آمدن. فردوسی. چشم تو رای زد که کشد بنده را به ظلم انصاف میدهم که چه رای متین زده ست. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). چنان رای زد تاجدار جهان که پوید سوی راه با همرهان. نظامی. دلا همیشه مزن رای زلف دلبندان چو تیره رای شدی کی گشایدت کاری. حافظ
با کسی در تدبیر امری مشورت کردن. (ناظم الاطباء). مشورت. شور کردن. سگالش کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). مشاوره. (دهار). (این مصدر مرکب گاه با ’ب’ و گاه بدون ’ب’ آید). مذاکره کردن در کاری. گفتگو کردن درباره کاری: زدند اندر آن کار هر گونه رای همی چاره از رفتن آمد بجای. فردوسی. تو یک چند میباش نزدم بپای که تا من بکاری زنم نیک رای. فردوسی. همی رای زد تا یکی چرب گوی کسی کو سخن را دهد رنگ و بوی. فردوسی. چو بنشست شاپور با سوفرای فراوان زدند از بد و نیک رای. فردوسی. و در دل کرده بود که ما را به ری ماند و خراسان و تخت و ملک نامزد محمد باشد رای زد بر خوارزم و اعیان لشکر در این باب... (تاریخ بیهقی). وزیرگفت اگر رای عالی بیند... حاضر آید با کسانی که خداوند [مسعود] بیند... تا در این باب سخن گفته آید ورای زده شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 472). خواجۀ بزرگ احمد عبدالصمد و... را بازگرفت... و در این باب از هر گونه، سخن گفتند و رای زدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 472). گفتم زندگانی خداوند [مسعود] دراز باد... یک چندی دست از طرب کوتاه باید کرد و تن بکار داد و با وزیر رای زد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 478). چون رایها زنند به تدبیر مملکت رای تو همرهان قضا و قدر شود. مسعودسعد. زدم ز دانش رایی و گر نخواهی تو نکو برآیدت این شغل و کار از آتش و آب. مسعودسعد. انجمن ساختند و رای زدند سرکشی را به پشت پای زدند. نظامی. چونکه ترا محرم یکروی نیست جز بعدم رای زدن روی نیست. نظامی. مکش سر ز رایی که بخرد زند. امیرخسرو. - رای زدن با: ستاره زند رای با چرخ و ماه سخنها پراکنده گردد به راه. فردوسی. مزن رای جز با خردمندمرد ز آیین شاهان پیشین مگرد. فردوسی. چنین کارها بر دل آسان مگیر یکی رای زن با خردمند پیر. فردوسی. به سغد اندرون بود خاقان که شاه بگرگان همی رای زد با سپاه. فردوسی. همی رای زد با بزرگان بهم همی گفت و انداخت بر بیش و کم. فردوسی. که در کار این کودک شوم تن هشیوار با من یکی رای زن. فردوسی. آن شب با قوم خویش که مانده بود رای زد [عبداﷲ] . (تاریخ بیهقی). سپهسالار اینجاست اگر با وی رای زده آید سخت صواب باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 547). امیر رضی اﷲعنه خالی کرد با خواجۀ بزرگ و... در این باب رای زدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 263). که فردا در نسخت تأمل کنم و با خواجه اندر آن باب رای زنیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 404). چو با موبدان رای خواهی زدن بهمْشان مخوان جز جدا تن بتن. اسدی. چو آسود با می به مهراج گفت که با دل زدم رای اندر نهفت. اسدی. بهر دین با سفیه رای مزن رگ قیفال بهر پای مزن. سنایی. زدن با خداوند فرهنگ رای به فرهنگ باشد ترا رهنمای. نظامی. چو سود درم بیش خواهی نه کم مزن رای با مردم بیدرم. نظامی. - از کسی رای زدن، از وی رای و نظر صائب خواستن: هر آنکس نترسد ز دستان زن از اودر جهان رای دانش مزن. اسدی. - رای زده آمدن با کسی، با وی مشورت کردن. او را طرف شور و مصلحت بینی قرار دادن: گفت [بونصر مشکان] این کار بنده نیست... سپاهسالار اینجاست اگر با وی رای زده آید سخت صواب باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 537). ، مذاکره کردن و سخن گفتن با کسی: به شبگیر رستم بیامد بدر گشاده دل و تنگ بسته کمر به دستوری بازگشتن بجای همی زد هشیوار با شاه رای. فردوسی. که با دختران جهاندار جم نشیند زند رای بر بیش و کم. فردوسی. ابا پهلوانان ایران بهم همی رای زد شاه بر بیش و کم. فردوسی. ، اندیشیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : چو پرموده آمد بپرده سرای همی زد بهر گونه ازجنگ رای. فردوسی. ناپسندیده ست پیش اهل دل هرکه غیر از عشق رایی میزند. سعدی. - با خود رای زدن، پیش خود فکر کردن. با خود اندیشیدن. با خود فکر کردن: در اندیشه با خود بسی رای زد که دستور ملک این چنین کس سزد. سعدی. ، قصدو عزم کسی را در تدبیر امری تغییر دادن و برگردانیدن. (ناظم الاطباء) : چه جایست این که بس دلگیر جایست که زد رایت که بس شوریده رایست. نظامی. ، اظهار نظر کردن.بیان عقیده کردن. نظر خود را گفتن: پس ازآن پیدا آمد که رای درست آن بود که آن بیچاره زد که اگر بدم رفتی از ترکمانان کسی نرستی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 588). پس رای زد که مجوسان را که روی رها کردن ایشان نبود از فرزندان ملوک و سپاهیان همه را برگ و سلاح دهد تا آنجا روند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 95). رای آن زد که از کفایت و رای خصم را چون بسر درآرد پای. نظامی. کوشید جوان و رای زد پیر نگشاد کس این گره بتدبیر. نظامی. هر یکی تدبیر و رایی می زدی هر کسی در خون هر یک می شدی. مولوی. وزرای انوشیروان در مهمی از مصالح ملک اندیشه همی کردند و هر یک بر وفق دانش خود رای همی زدند. (گلستان). هر دم هوسی پزد و هر لحظه رایی زند. (گلستان)، به مجاز، اراده کردن.تصمیم گرفتن. بر آن شدن. میل کردن. تمایل نمودن: بداد و بیامد بسوی ختن همی رای زد پیش شاه آمدن. فردوسی. چشم تو رای زد که کشد بنده را به ظلم انصاف میدهم که چه رای متین زده ست. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). چنان رای زد تاجدار جهان که پوید سوی راه با همرهان. نظامی. دلا همیشه مزن رای زلف دلبندان چو تیره رای شدی کی گشایدت کاری. حافظ
خلخال، مقابل دستبند: وگام چنان بزنند که زینت پوشیدۀ ایشان ظاهر نشود ازخلخال و پای بند و مانند این. (تفسیر ابوالفتوح). ، دوالی که بپای باز بندند. قید. دام. (رشیدی). پایدام. بند پا. زنجیر یا دوال که بپای اسب بندند. پاوند. پای وند. رسن و دام. (غیاث اللغات). سباق، پای بند باز. (دهار). شکال، پای بندستور. (منتهی الارب). عقال، حافظ. حارس. نگاهبان. عائق. مانع: تو گوئی هماناکه پندش دهم به افسونگری پای بندش دهم. فردوسی. فروهشت رستم بزندان کمند برآوردش (بیژن را) از چاه با پای بند. فردوسی (شاهنامه ج 2 ص 981). نبینم همی از تو جز پای بند چه خواهم ترا جز بلا و گزند. فردوسی (شاهنامه ج 3 ص 1411). بزد دست و بگسست زنجیر و بند جدا کرد ازو حلقه و پای بند. فردوسی (شاهنامه ج 2 ص 981). از من آمد بند بر من همچنانک پای بند گوسپند از گوسپند. ناصرخسرو. بیغرض پند همچو قند بود با غرض پند پای بند بود. سنائی. سوزنی را پای بند راه عیسی ساختند حب دنیا پای بند است ارچه هم یک سوزن است. سنائی. زیرا که عقل بر اطلاق، کلید خیرات و پای بند سعادات است. (کلیله و دمنه). کاوه که داند زدن بر سر ضحاک پتک کی شودش پای بند کوره و سندان و دم. خاقانی. طیران مرغ دیدی، تو ز پای بند شهوت بدر آی تا ببینی طیران آدمیت. سعدی. ، دام: چو کرکس بر دانه آمد فراز گره شد برو پای بند دراز. سعدی. منه بر سرم پای بند غرور (یعنی دستار) . سعدی. ، {{نام مرکّب مفهومی}} آنکه پای بسته و گرفتار باشد. (رشیدی). مقیّد. مبتلی: چو دیدند مرجهن را پای بند شکستند آن بند را بی گزند. فردوسی. مخالط همه کس باش تا بخندی خوش نه پای بند کسی کز غمش بگریی زار. سعدی. اگر دنیا نباشد دردمندیم وگر باشدبه مهرش پای بندیم بلائی زین جهان آشوب تر نیست که بار خاطر است ارهست ور نیست. سعدی. ای گرفتارو پای بند عیال دگر آسودگی مبند خیال. سعدی. من فتاده بدست شاگردان بسفر پای بند و سرگردان. سعدی. بره بر یکی دکه دیدم بلند تنی چند مسکین براو پای بند. سعدی. نیاید بنزدیک دانش پسند من آسوده و دیگری پای بند. سعدی. نگه کرد شیخ از سر اعتبار که ای پای بند طمع پای دار. سعدی. به بیداریش فتنه بر خط و خال بخواب اندرش پای بند خیال. سعدی. هیچ مغزی نداشته ست آن سر که بود پای بند دستاری. اوحدی. دل ما بدور رویت ز چمن فراغ دارد که چو سرو پای بند است و چو لاله داغ دارد. حافظ. اگر دلم نشدی پای بند طرۀ او کیش قرار در این تیره خاکدان بودی. حافظ. ، با عیال بسیار: اگر پای بندی رضا پیش گیر وگر یکسواری سر خویش گیر. سعدی. - پای بند چیزی یا کسی بودن، بدو بسیار دلبستگی داشتن
خلخال، مقابل دستبند: وگام چنان بزنند که زینت پوشیدۀ ایشان ظاهر نشود ازخلخال و پای بند و مانند این. (تفسیر ابوالفتوح). ، دوالی که بپای باز بندند. قید. دام. (رشیدی). پایدام. بند پا. زنجیر یا دوال که بپای اسب بندند. پاوند. پای وند. رسن و دام. (غیاث اللغات). سباق، پای بند باز. (دهار). شِکال، پای بندستور. (منتهی الارب). عقال، حافظ. حارس. نگاهبان. عائق. مانع: تو گوئی هماناکه پندش دهم به افسونگری پای بندش دهم. فردوسی. فروهشت رستم بزندان کمند برآوردش (بیژن را) از چاه با پای بند. فردوسی (شاهنامه ج 2 ص 981). نبینم همی از تو جز پای بند چه خواهم ترا جز بلا و گزند. فردوسی (شاهنامه ج 3 ص 1411). بزد دست و بگسست زنجیر و بند جدا کرد ازو حلقه و پای بند. فردوسی (شاهنامه ج 2 ص 981). از من آمد بند بر من همچنانک پای بند گوسپند از گوسپند. ناصرخسرو. بیغرض پند همچو قند بود با غرض پند پای بند بود. سنائی. سوزنی را پای بند راه عیسی ساختند حب دنیا پای بند است ارچه هم یک سوزن است. سنائی. زیرا که عقل بر اطلاق، کلید خیرات و پای بند سعادات است. (کلیله و دمنه). کاوه که داند زدن بر سر ضحاک پتک کی شودش پای بند کوره و سندان و دم. خاقانی. طیران مرغ دیدی، تو ز پای بند شهوت بدر آی تا ببینی طیران آدمیت. سعدی. ، دام: چو کرکس بر دانه آمد فراز گره شد برو پای بند دراز. سعدی. منه بر سرم پای بند غرور (یعنی دستار) . سعدی. ، {{نامِ مُرَکَّبِ مَفهومی}} آنکه پای بسته و گرفتار باشد. (رشیدی). مُقیّد. مبتلی: چو دیدند مرجهن را پای بند شکستند آن بند را بی گزند. فردوسی. مخالط همه کس باش تا بخندی خوش نه پای بند کسی کز غمش بگریی زار. سعدی. اگر دنیا نباشد دردمندیم وگر باشدبه مهرش پای بندیم بلائی زین جهان آشوب تر نیست که بار خاطر است ارهست ور نیست. سعدی. ای گرفتارو پای بند عیال دگر آسودگی مبند خیال. سعدی. من فتاده بدست شاگردان بسفر پای بند و سرگردان. سعدی. بره بر یکی دکه دیدم بلند تنی چند مسکین براو پای بند. سعدی. نیاید بنزدیک دانش پسند من آسوده و دیگری پای بند. سعدی. نگه کرد شیخ از سر اعتبار که ای پای بند طمع پای دار. سعدی. به بیداریش فتنه بر خط و خال بخواب اندرش پای بند خیال. سعدی. هیچ مغزی نداشته ست آن سر که بود پای بند دستاری. اوحدی. دل ما بدور رویت ز چمن فراغ دارد که چو سرو پای بند است و چو لاله داغ دارد. حافظ. اگر دلم نشدی پای بند طرۀ او کیش قرار در این تیره خاکدان بودی. حافظ. ، با عیال بسیار: اگر پای بندی رضا پیش گیر وگر یکسواری سر خویش گیر. سعدی. - پای بند چیزی یا کسی بودن، بدو بسیار دلبستگی داشتن
دهی است جزء دهستان انگوران بخش ماه نشان شهرستان زنجان که در 27هزارگزی جنوب ماه نشان و 6هزارگزی راه مالرو عمومی واقعشده. کوهستانی و سردسیر است و 180 تن سکنۀ ترک زبان دارد. آبش از رود خانه قشلاق جوق، محصولش غلات، یونجه و قلمستان، شغل اهالی زراعت و بافتن گلیم و جاجیم وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است جزء دهستان انگوران بخش ماه نشان شهرستان زنجان که در 27هزارگزی جنوب ماه نشان و 6هزارگزی راه مالرو عمومی واقعشده. کوهستانی و سردسیر است و 180 تن سکنۀ ترک زبان دارد. آبش از رود خانه قشلاق جوق، محصولش غلات، یونجه و قلمستان، شغل اهالی زراعت و بافتن گلیم و جاجیم وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
خلخال مقابل دستبند، دوال و بندی که بپای باز اسب و مانند آن بندند پایدام بند پا پاوند پابند، آنکه پای بسته و گرفتار است مبتلی مقید، با عیال بسیار. یا پای بند چیزی یا کسی بودن، بانچیز یا آنکس دلبستگی بسیار داشتن، یا پای بند عیال. مقید به عیال گرفتار اهل بیت
خلخال مقابل دستبند، دوال و بندی که بپای باز اسب و مانند آن بندند پایدام بند پا پاوند پابند، آنکه پای بسته و گرفتار است مبتلی مقید، با عیال بسیار. یا پای بند چیزی یا کسی بودن، بانچیز یا آنکس دلبستگی بسیار داشتن، یا پای بند عیال. مقید به عیال گرفتار اهل بیت